اشمیت فلسفه خوانده است خوب می داند چطور کلمات را برای انتقال آنچه که در ذهن دارد کنار هم بچیند. پنج داستان این کتاب داستان نی هستند که هر کدام گمشده ای دارند و به دنبال یافتن چیزی در زندگی خود هستند.
- سن و سال هیچ ربطی نداره به .
چرا. سن و سال معنیش اینه که زندگی ما بیشتر پشت سرمونه تا جلومون. معنیش اینه که شما یک زندگی برای خودتون درست کردید و من یک زندگی دیگه.
* اشمیت را خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد و به همین دلیل حتی اگر بعضی از داستان هایش اندکی ساده تر از آنچه انتظار دارم باشند هم، از خواندنشان لذت می برم و باز هم سراغش می روم.
**دلم برای مستور هم تنگ شده. برای چند ساعتی که می تواند من را از همه چیز و همه کس جدا کند و غرق کند در نوشته هایش. این روزها به داستان هایش نیاز شدیدی دارم. آن قدر شدید که شاید سراغ یکی از کتاب هایش برم و دوباره بخوانمش و دوباره عرق شوم و دوباره بمب ها را بترکانم و دوباره هیولاها را بیدار کنم و دوباره بیوفتم به جان قبرهای خاک خورده!
اگر شما حسابدار باشید و حساب هایتان درست در نیاید، تا دیر وقت سر کارتان می مانید و اشتباهات را پیدا کرده و اصلاح می کنید. اگر آشپز باشید و کیک شما پف نکند، کیک دیگری می پزید. در پدر و مادر بودن، اگر دچار اشتباه شوید، فرزند شما - کسی که بیش از همه در دنیا دوستش دارید- تمام عمرش را رنج خواهد کشید.
جملات بالا برای اینکه تصمیم به مطالعه کتاب بگیریم کافی است. قبول دارید؟
این کتاب درباره زندگی روزمره با کودک است و به شما کمک میکند با روشی مؤثر با کودکتان سخن بگویید و با او ارتباط برقرار کنید. از این طریق او آنچه را شما میگویید میفهمد و انتظارات شما را درک میکند. شما نیز یاد میگیرید که نظم را برقرار کنید و برای بیادبیها و گستاخیهای او پیامد در نظر بگیرید، البته در محیطی دوستانه و امن. الیزابت به والدین میآموزد چگونه خود را کنترل کنند و عصبانی نشوند و در مواقعی که لازم است، از این شرایط به خوبی عبور کنند. وقتی تکنیکهای این کتاب را تمرین کنید، خواهید دید که موقعیتهایی که در آنها عصبانی میشوید، کمتر و کمتر خواهد شد.
- حقیقت این است که زندگی همیشه منصف نیست و زمانی هم که منصف است وما این انصاف به معنی تصاوی نیست.
- گاه عصبانیتی که ما در برابر کودکانمان ابراز می کنیم هیچ ربطی به آن ها ندارد. زمانی که یاد بگیریم این دو را از هم جدا کنیم می توانیم بر احساساتمان چیره شویم.
- ما نیاز داریم در روز 4 بار در آغوش گرفته شویم تا محافظت شویم و 12 بار در آغوش گرفته شویم تا رشد کنیم.
* نشر صابرین هست تا مهارت هایی کاربردی و ضروری را به ما بیاموزد.
** بسیار لذت بردم و یاد گرفتم.
تعریف این کتاب را زیاد شنیده ام. یک بار که به کتاب فروشی می روم سراغش را از خانم فروشنده می گیرم اما تمام شده است. فراموشش می کنم و به صورت غیر منتظره در فیدیبو گردی های شبانه پیدایش می کنم. شروع می کنم به خواندن. می خوانم و می خوانم تا صبح می شود. پسرک کوچک راوی با آن نگاه جزئی نگر اش و با بیان مسائلی که برایش جالب و مهم است دلم را می برد. روز ها وقت مطالعه کردن ندارم. شب ها سراغش می روم و غرق می شوم در خانه ای که زمانی لهستانی ها در آن زندگی می کردند و اکنون همسایه های مختلف هر کدام در اتاقی در کنار هم جمع شده اند و روزگار را می گذرانند.
- فریده چطوره؟
خوبه.
همون طوریه؟
چه طوری مثلا؟
یکی باید به این فری حالی می کرد که اگر تو خودت را بزنی به آن راه، چیزی عوض نمی شود و وقتی چیزی هست، آدم ها خیال نمی کنند که چیزی نیست.
- داشت خاک را از پیراهنش می تکاند و من دوست داشتم بغلش کنم و به ش بگویم با آن حرفش همه ی وحشت من را مثل آن خاک ها از توی دلم تکاند.
- چه جوری تونستی از اونایی که دوستشون داشتی جدا بشی؟
وقتی بزرگ بشی تازه می فهمی که آدمیزاد با همه چی کنار میاد. تازه مگه چاره دیگه ای هم داره؟
* کتاب خوب و لذت بخشی بود.
** شاید خنده دار باشد اما خواندن بخش هایی از کتاب برای من ِ ترسو، مصادف شد با تا صبح بیدار بودن و بی وقفه ترسیدن. :)
سنگ و چوب می تواند استخوان های انسان را خرد کند اما زبان نمی تواند. احتمالا اغلب ما در دوران کودکی از بزرگ تر ها شنیده ایم که حرف باد هواست و به انسان آسیبی نمی رساند. یا شاید شما هم زمانی که کودک بودید با بچه ای لوس و گستاخ رو به رو شده اید که با نیش کلام و زبانی گزنده حرفی به شما زده تا شما را آزار دهد. شما هم به این دلیل که نمی دانستید چگونه با چنین موجود گستاخی برخورد کنید، با چون به شما گفته شده بود حرف باد هواست و ارزشی ندارد، سعی کرده اید آن فرد را نادیده بگیرید.
اگر شما هم جزو آن دسته از اکثریت مردم هستید که نمی دانید در مقابل رفتار و گفتار آدم های گستاخ چگونه واکنش دهید، شاید اکنون زمان آن فرا رسیده باشد که با بازنگری این مسئله و ارزش قائل شدن برای شأن انسانی و آرامش خود، نگرش خود را در این زمینه تغییر دهد و در رابطه با برخی افراد و رفتارهایشان و آسیبی که از جانب آن ها به شما می رسد تجدید نظر کنید. چرا که هرچند سنگ و چوب استخوان های آدم را می شکند، ما باید بدانیم که جسم یا روج انسان نیز با کلمات و گفته های آزار دهنده و بیجا صدمه می بیند و در هم می شکند. بدون شک کلمات نیز می توانند به روح و جسم انسان آسیب برسانند.
شما هم با مطالعه بخشی از مقدمه این کتاب متوجه شدید که چقدر آدم های سمی در اطرافمان وجود دارند که مهارت برخورد با آن ها را نداریم؟ به این موضوع فکر کردید که اگر خودمان هم سمی باشیم چه؟ فکر کردید که باید احترام را نگه داشت و گاهی سوخت و ساخت؟ فکر کردید که اگر طرف مقابل ناراحت شد چه؟
خواندن مقدمه این کتاب برای من مصادف شد با هجوم چنین سوالاتی به ذهن و البته فهمیدن اینکه چقدر خودم به چنین آدم هایی برای سمی بودن میدان داده ام و چقدر در برخورد با آن ها احساس عذاب وجدان و گناه دارم و بی مهارتم. این شد که کتاب را جرعه جرعه نوشیدم و یاد گرفتم و فهمیدم ما در ابتدا تنها در مقابل خودمان و احساساتمان مسئولیم و نباید به دیگران اجازه وارد شدن به حریممان را دهیم. کتاب را خواندم و یاد گرفتم و بدون شک در این روزهای زندگی در حال بکار بردنشان هستم و خواهم بود.
- انسان های بد طینتی که زباله های درونی خود را به صورت تیغ های زهرآگین و منفی به سوی ما پرتاب می کنند و باعث رنجش، ترس و نگرانی و یا فلج شدن ما می شوند، آدم های سمی نامیده می شوند.
- شاید گفته فیلسوف معروف، ژان پل سارتر، درست باشد که می گوید: "مردم جهنمِ ما هستند."
- در روابط دشوار ما به دنبال مقصر می گردیم ولی در واقع باید به دنبال عوامل ناساز بود.
- توجه کنید اگر تجربیات ارتباطی اولیه کودک با اطرافیان و حیط خود سالم و طبیعی باشد، سبب می شود مدیریت عاطفی - رفتاری ما به دست این بخش (از مغز) سپرده شود و برعکس اگر تجربیات ارتباطی کودک با اطرافیان و محیط ناسالم یا دچار اختلال باشد باعث اختلال در عملکرد این بخش مغز می شود و در نتیجه چنین کودکانی در بزرگسالی گرفتار انواع اختلالات عاطفی، هیجانی و ارتباطی با دیگران می شوند و چه بسا به فردی مسموم یا مضر در اجتماع و برای اطرافیان تبدیل می شود. افراد مسموم خود از اختلال در این بخش مغز در عذاب اند و لذا سمی عمل می کنند و زمینه ساز روابط مسموم می شوند. افراد سمی در ارتباط حسی، همدلی، مهار خشم، اخلاقیات، احساس خویشتنی مستقل که دارای حرمت ذات باشد و به ویژه تمرکز بر حال و احوال طرف مقابل به مشکل بر می خورند و حتی گاه بدون قصد و نیت آزار رساندن به دیگران باعث آزار دیگران می شوند.
- افراد چه سابقه یا گذشته ای داشته اند یا تا چه حد زهر آگین هستند مشکل شما نیست، بلکه مهم است که همه بدانند نمی توانند دیگران را در تیررس خشم و عقده های خود قرار دهند و باید همواره با منزلت و احترامی که شایسته شخصیت انسان هاست با دیگران رفتار کنند.
* کتاب خوبی بود، برای منی که نمی دانستم با آدم های سمی زندگی ام چه کنم.
این کتاب برخلاف کتاب های دیگر ضابطیان ( که آن ها را نخوانده ام و تنها اندکی در موردشان می دانم) یک سفر نامه کامل نیست. مجموعه ای از سی و اندی جستار مختلف از غرب تا شرق هستند که خاطره ای، حادثه ای و یا تصویری به یاد ماندنی را توضیح میدهد. کتاب مصور است و تصاویر گاهی برای مخاطب جالب هستند و در بعضی مواقع به نظر اضافه می آیند. آدم دلش می خواهد بیشتر از اینکه به تصاویر پرداخته شود، جا برای روایت های جذاب و پر کشش ضابطیان باشد تا خودش تصاویر را بسازد.
- اولین بار است که مشرف می شوم. پیش تر ها خیلی ها گفته اند که مکه با جاهای دیگر فرق می کند. من به حرف آن ها احترام گذاشته ام اما هیچ وقت جدی شان نگرفته ام. با خودم فکر کرده ام که اغلب شان جاهای زیادی را در دنیا ندیده اند و از همین رو شهر مکه به ویژه مسجد الحرام و کعبه برایشان به شدت تماشایی بوده است.
.
با همه تردیدهایم به آستانه مسجد الحرام می رسیم. دست احسان را می گیرم. از جمعیت عبور می کنیم. از دالان های تو در تو. هنوز خبری از حادثه نیست. هنوز به حیاط بزرگ نرسیده ایم. احسان ممی گوید سرتان را پایین بگیرید، چشم هایتان را ببندید و هر وقت گفتم باز کنید و به رو به رو نگاه کنید. کورمال کورمال جلو می رویم و احسان فرمان ایست می دهد. حتی قدرت زیر چشمی نگاه کردن را هم ندارم. احسان می گوید حالا چشم هایتان را باز کنید. سنگ های مرمر سفید را زیر پایم میبینم. خنکی شان در آن گرمای شبانگاهی حسی از بهشت می دهد. احسان می گوید حالا سرتان را بالا بیاورید و به روبه رو نگاه کنید. و نگاه می کنم. نگاه می کنم. نگاه می کنم به درخشان ترین سنگ سیاه جهان که آدم های پیچیده در پارچه های سفید دورش دورادورش می کردند. چیزی در من منفجر می شود. می زنم زیر گریه. هق هق. نمی دانم چرا. شاید شبیه نخستین گریه ام وقتی که چشم بر جهان باز کردم.
* لذت بردم.
پشت جلد کتاب نوشته است که این کتاب یک رمان غافلگیر کننده است. اما به نظر من ِخواننده این طور نبود. داستانی ساده و عادی و گه گاه با چاشنی اندکی از تعلیق و همزاد پنداری بود که بخشی از یک زندگی را خیلی معمولی روایت کرد و تمام.
* همیشه بر این باور هستم که باید کتاب اولی ها را حمایت کرد. معمولا بین کتاب هایی که میخرم، کتاب اولی ها یکی دو سهم را به خود اختصاص می دهند. از اینکه نظرم را این قدر صریح و ساده بیان کرده ام اندکی عذاب وجدان دارم اما مطمئنم که بسیار سبک و سنگین کرده ام و چند روزی پس از خواندن کتاب به خودم برای فکر کردن به آنچه که خوانده ام وقت داده ام، اما باز هم همین نظر را دارم. در کتاب برخی آسیب های دوران کودکی و بعضی فلش بک ها به گذشته و کودکی به خوبی توصیف شده بودند، اما آن قدر پر رنگ و بارز نبودند که به محض فکر کردن به این کتاب یادم بیایند و جزو خصیصه های بارز این کتاب شوند.
** در حال غلبه بر تنبلی و کم نویسی این روزها هستم. و تنها عامل پیش برنده نزدیک شدن به انتهای سال و متنفر بودن از این موضوع است که دلم نمی خواهد کتاب هایی که خوانده ام و در موردشان ننوشته ام، جزو فراموش شدگان این سال باشند.
دستمال را بر می دارم، گرد و خاک روی میزها و آینه ها را تمیز می کنم و جایشان دوستت دارم می گذارم. خانه را جارو می کنم و دوستت دارم هایم را می پاشم روی فرش های تمیز. به غذای در حال پخت ِروی گاز سر می زنم و چاشنی دوستت دارم اش را اندازه می کنم. جوراب هایت را بر میدارم و با دوستت دارم هایم کوک می زنم. دمنوش دوستت دارم را دم می گذارم تا بیایی. می آیی و دوستت دارم هایم را می نوشی و شام نخورده، از خستگی خوابت می برد. دوستت دارم هایم را مثل پتویی رویت می اندازم. دوستت دارم هایم را مانند بوسه ای روی پیشانی ات می کارم و شام را آماده می کنم.
زندگی را پر کرده ام از دوستت دارم هایم. دوستت دارم هایم را گذاشته ام لا به لای لباس های تا شده ی توی کشو. بین صبحانه ای که هر روز می بری. تو را بی آنکه بدانی با دوستت دارم هایم بدرقه می کنم و با تمامشان به انتظارت می نشینم.
زندگی را پر کرده ام از دوستت دارم هایم. نه! تو زندگی را پر کرده ای برایم با دوست داشتنی بودنت.
هرآنچه که می خواهم در مورد این کتاب می گویم می شود همان که همه جا از آن گفته اند:
کتابی که در دست دارید حاصل تجربیات دو مادر است که به مدت پنج سال در یک گروه تربیت کودک شرکت کردند تا بتوانند فرزندانشان را با روشهای بهتری پرورش دهند. از آنجا که نویسندگان کتاب روانشناس حرفهای نیستند، در این کتاب از اصطلاحات دشوار و فنی خبری نیست و نویسندگان با سادهترین زبان، تجربیات خود را در مقام مادر در دسترس خواننده قرار دادهاند. آنها حاصل یک دورهٔ پنجسالهٔ کار گروهی زیر نظر دکتر جینات را در این کتاب گرد آوردهاند و با طرح شکستها و موفقیتهایشان نشان میدهند که تربیت کودک، کاری ساده و پیشپاافتاده نیست. خانم ادل فیبر دارای درجهٔ لیسانس در رشتهٔ تئاتر و فوقلیسانس علوم تربیتی از دانشگاه نیویورک است. او مادر سه فرزند است و در مدارس نیویورک تدریس میکند. خانم ایلین مزلیش دارای درجهٔ لیسانس در رشتهٔ تئاتر است و در مؤسسات پرورش کودکانی که مشکل تربیتی دارند، مشغول به کار است. او نیز مادر سه فرزند است.
- کلملاتی که ارزیابی می کنند جلوی پیشرفت کودک را می گیرند. اما کلماتی که توصیف می کنند بچه را آزاد می کنند.
- با ارزش ترین پیزی که می توان به یک کودک ارزانی داشت، یک شناخت مثبت و واقع بینانه از خودش است.
- عقل تا آنجا می تواند جذب کند که احساسات اجازه دهد.
- برای انسان تربیت کردن روش های انسانی لازم است.
- مسئولیت والدین تنها خوشحال کردن کودک نیست، بلکه ساختن شخصیت اوست. صرفا با خوشحال کردن بچه، ما خدمتی به او نکرده ایم.
* کتابی فوق العاده عالی که به نظرم خواندنش برای همه ی افراد ضروری است. در این کتاب با زبانی بسیار ساده از مهارت هایی صحبت شده است که جای خالی آن در زندگی بسیاری از ما حس می شود.
** این کتاب را باید چند بار خواند. پس از یک بار مطالعه بدون شک مانند دایره المعارفی در برخورد با کودکان برایمان خواهد بود که نیاز داریم بارها و بارها به آن مراجعه کنیم.
*** در گودزرید نظرات زیادی در مورد همه ی کتاب ها ثبت شده است. وقتی این کتاب را چک می کردم و از دیدن تنها دو نظر در مورد آن دلم گرفت.
**** بخوانید و لذت ببرید و از تاثیر شگفت انگیزش حظ کنید.
کتاب را که دست میگیری و شروع به خواندن که می کنی، دنبال شخصیتی می گردی که انگار خودش نیست. اما با هفت راوی مواجه می شوی که هر کدام گذشته و حال را به زبان خود روایت می کنند تا تصاویر مه گرفته، واضح و واضح تر شوند. صفحات را پیش می روی، می خوانی و تصور می کنی و غرق می شوی و همچنان به دنبال آن فردی که از خودش فاصله گرفته است، غافل از اینکه تمام هفت راوی ناخواسته، ناعادلانه و بر سر جزئیاتی باورنکردنی و روزمرگی از خودشان فاصله گرفته اند و انگار خودشان نیستند.
- بعضی وقت ها زندگی یعنی تجربه کردن مکرر تمام کلیشه ها.
- نوشتن سخت است، خیلی سخت تر از نقاشی کشیدن. سخت تر و البته صریح تر. معانی در لابه لای خط ها و رنگ های تابلو گم می شوند اما کلمات برنده و تیز اند.
- جالب است آدم همیشه برای ترمیم رابطه درب و داغان دنبال راه حل های عجیب و غریب می گردد و جون چیزی به ذهنش نمی رسد جا می زند اما انگار همین که لب هایت از هم باز شود، همین که حرف ها را از قلبت به زبانت هدایت کنی، همه چیز خود به خود درست می شود.
- بدترین احساس ممکن این است که ندانی چه احساسی داری.
- بعضی وقت ها آدم چمدان می بندد که نرود، که کسی بیاید جلوش را بگیرد، که بفهمد هنوز برای کسی مهم است.
* به فکر فرو رفتم، یک نفس کتاب را خواندم و لذت بردم.
اولین کتابی که از ایتالو کالوینو خواندم " اگر شبی از شب های زمستان مسافری" بود. با آن کتاب در دوران کارشناسی مواجه شده بودم، چند ماهی درگیرش بودم و آخر نیمه تمام رهایش کردم.
در یک کتاب خوانی گروهی در سال 94 با کمدی های کیهانی آشنا شدم، چند صفحه ی اولش را خواندم و از آنچه کالوینو در ذهنش پرداخته بود و ایده های بکر و بی نظیرش حظ کردم (حسی که به کتاب اول هم با وجود نیمه تمام ماندنش داشتم).
اواخر سال 95 بود که کتاب را خریدم. مدت زیادی کتاب روی میز بود. هر روز چند صفحه میخواندم، بعضی صفحه ها را چند بار، بعد توقف تا ماه بد و یا چند ماه بعد. این روال سه سال ادامه داشت. دیروز دوباره کتاب را برداشتم و سراغ یکی دو داستانی که در انتها نخوانده باقی مانده بود رفتم. اما نشد که نشد. کالوینو برای من نویسنده ای است که عجیب من را به فکر فرو می برد. آن قدر عمیق پس از خواندن چند کلمه در خودم و افکارم غرق می شوم که ادامه دادن برایم غیر ممکن می شود. به همین دلیل تصمیم گرفتم دومین کتاب کالوینو را هم ناتمام بگذارم و کتاب را بگذارم گوشه ای غیر قابل دید در کتابخانه، تا بماند برای روزهایی که زمان تمام شدنش فرا برسد.
Qfwfq پیر که اسمش شبیه حرکت تصادفی انگشتان روی صفحه کلید کامپیوتره خاطرات خودش رو از اولین زمانی که به یاد داره تعریف میکنه. این اولین زمان وقتیه که Qfwfq به همراه تعداد دیگری از همسایه هاش در یک نقطه ی بی نهایت چگال جمع شده بودند. آنطور که خودش تعریف می کنه،"هر نقطه ی هر کدام از ما با همان نقطه ی دیگری، در یک نقطه واحد که همگی در آن زندگی می کردیم منطبق بود!". Qfwfq به مرور زمان و در طی میلیاردها سال به اشکال مختلف مثل عنصری در سحابی سیال که بعدها منظومه شمسی در آن شکل گرفت، نرم تنی که در ابتدایی ترین شکل موجود در لبه ساحل روزگار می گذارند ، دایناسوری منقرض شده و . در می آید و خاطرات شیرینی را از میلیاردها سال گذشته تعریف میکنه.
- یک شب مثل همیشه با تلسکوپ به آسمان نگه می کردم. متوجه شدم که از کهکشانی به فاصله صد میلیون سال نوری، یک تکه مقوا سر برآورد. روی آن نوشته شده بود دیدمت. فوری حساب کردم: صد میلیون سال طول کشیده بود تا نور آن کهکشان به من برسد و از آن جایی که آن ها هم با صد میلیون سال تاخیر می دیدند این جا چه اتفاقی می افتد، لحظه ای که مرا دیده بودند به دویست میلیون سال قبل بر می گشت. حتا قبل از این که به تقویم مراجعه کنم تا ببینم آن روز چه کرده ام، ترس وجودم را گرفت: دقیقا دویست میلیون سال قبل، نه یک روز کم تر و نه یک روز بیش تر اتفاقی برایم افتاده بود که همیشه می خواستم آن را پنهان کنم.
اشمیت فلسفه خوانده است خوب می داند چطور کلمات را برای انتقال آنچه که در ذهن دارد کنار هم بچیند. پنج داستان این کتاب داستان نی هستند که هر کدام گمشده ای دارند و به دنبال یافتن چیزی در زندگی خود هستند.
- سن و سال هیچ ربطی نداره به .
چرا. سن و سال معنیش اینه که زندگی ما بیشتر پشت سرمونه تا جلومون. معنیش اینه که شما یک زندگی برای خودتون درست کردید و من یک زندگی دیگه.
* اشمیت را خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد و به همین دلیل حتی اگر بعضی از داستان هایش اندکی ساده تر از آنچه انتظار دارم باشند هم، از خواندنشان لذت می برم و باز هم سراغش می روم.
**دلم برای مستور هم تنگ شده. برای چند ساعتی که می تواند من را از همه چیز و همه کس جدا کند و غرق کند در نوشته هایش. این روزها به داستان هایش نیاز شدیدی دارم. آن قدر شدید که شاید سراغ یکی از کتاب هایش برم و دوباره بخوانمش و دوباره غرق شوم و دوباره بمب ها را بترکانم و دوباره هیولاها را بیدار کنم و دوباره بیوفتم به جان قبرهای خاک خورده!
از آن روزها خیلی گذشته است. از آن روزهای سختِ تنهایی و شب های طولانی. از آن روزهایی که مهدی کنارم می خوابید و هر شب داستانی جدید می خواست. از آن روزهایی که هزار کار را با هم می کردم و اشک از چشمانم لحظه ای دور نمی شد خیلی گذشته است. مهدی کنارم بود. وابسته بود و کوچک و دوست داشتنی. در آن روزهای دور هر وقت به آینده فکر می کردم خودم را می دیدم که در برابر پسربچه ای کوچک زانو زده ام و بدون توجه به چادری که دورم روی زمین افتاده است، در آغوشش گرفته ام.
این تصویر، تنها تصویر پر رنگ در مورد آینده بود. آینده ای که در موردش هیچ نمی دانستیم. آینده ای گنگ، مبهم و به اندازه گذشته دلهره آور. تصویری عجیب برای منی که حجاب نداشتم و برادری که تا آینده قرار نبود در آن حد کوچک باقی بماند.از آن روزها خیلی گذشته است. آن قدر گذشت که آن تصویر به مرور از ذهنم پاک شد و صفحه ای سفید جایگزینش شد.
چند روز پیش بود که در حال خداحافظی با فسقلی بودم. چشم هایش پر از اشک بود و سرش پایین. هیچ نمی گفت و بغض کرده بود. توی حیاط بودیم. جلویش زانو زدم، در آغوشش گرفتم و بدون توجه به چادری که روی زمین افتاده بود در گوشش زمزمه کردم که دوستش دارم و چقدر از اینکه برادرم هست خوشحالم. سرش را بلند کرد و چشم هایش برق زد. تصویر محوی در ذهن من پیدا شد و کم کم جان گرفت. دلم ریخت. چشم هایم پر از اشک شد. از ترس دیدن دوباره اشک هایش و هجوم اشک هایم سریع بلند شدم و خداحافظی کردم.
اسم کتاب کمی عجیب است. البته کمی بیشتر از کمی. عنوان کتاب آن قدر برای من خواننده عجیب است که در برابر خواندنش مقاومت می کنم، محتوا در دلم پیش داوری می کنم و در درون غر می زنم که چرا باید چنین کتابی را خواند؟ نام مهدی قراچه داغی در کنار نشر آسیم قلقلکم می دهد. میدانم که چیزی برای یادگرفتن وجود دارد. حتی یک نکته، یک خط، یک مهارت. شروع می کنم به خواندن و تازه می فهمم معنای واسپاری را. معنای یک زن ِ واسپرده بودن را و آنچه که به دنبال خواهد داشت را.
کتاب که تمام می شود، خوشحالم از تلاشی که برای غلبه بر پیش داوری ام کرده ام و همچنین آن چه که از معجزه اعتماد کردن آموخته ام. بخوانید و بهتر ببینید و بکار ببرید و کیف کنید.
- واسپاری مسائل زندگی به شوهر، به مفهوم بازگشت به دهه پنجاه و یا شورش علیه نهضت برابری طلبی ن نیست. این کتاب درباره سکوت کردن و سرد شدن نسیت. مطمئنا درباره چاپلوسی و اطاعت هم نیست. درباره تبعیت از اصولی است که به شما امکان می دهد تا عادت ها و نگرش های خود را برای رسیدن به صمیمیت در زندگی شویی تان تغییر دهید.
- مرد ها در تمام دنیا از زنشان احترام می خواهند.
- بدتر از مردی که نمی توانید او را کنترل کنید، مردی است که او را کنترل می کنید.
- شما باید همان تغییری باشید که می خواهید در دنیا ببینید.
- ما معمولا صمیمیت و نزدیک بودن را با یکی شدن اشتباه می گیریم. ما صمیمیت را در ادغام شدن "من" های جداگانه ارزیابی می کنیم.
- وقتی بچه بودیم فکر می کردیم که وقتی بزرگ شویم دیگر آسیب پذیر نخواهیم بود، اما بزرگ شدن و رشد کردن یعنی اینکه آسیب پذیر شویم.
- اشخاص زمانی بیشتر به مهر و عشق نیاز دارند که کمتر شایسته آن هستند.
* در هنگام مطالعه دائم فردی غیر واسپرده در ذهنم رفت و آمد می کرد.
** مهارت آموزی هیچ انتهایی ندارد، پس مقاومت برای آموختن را کنار بگذاریم و برای بهتر شدن همه چیز تلاش کنیم.
قبل تر ها گفته بودم که از نویسندگان جدید خواندن برایم بسیار مهم است، همینطور گفته بودم که به میزان زیادی از کتاب های پرفروش روز و کتاب هایی که خواندن آن ها اپیدمی می شود بدم می آید. اما یکی از نویسندگان محبوبم نظری داشت که من را به فکر فرو برد. اینکه ااما تمام کتاب های پرفروش خوب نیستند ولی گاهی برای اینکه سلیقه عموم افراد را متوجه شوی و بدانی آن ها از چه چیز است که شگفت زده شده اند، بهتر است سراغشان رفت.
من گول تعاریف زیادی که در مورد این کتاب شنیده بودم را خوردم و آن را خریدم و شروع به مطالعه کردم. چند صفحه اول جالب بود و جذب کتاب شدم هرچه صفحات بیشتری را می خواندم و زمان بیشتری را صرف کتاب می کردم، بَد و بیراه های بیشتری را هم نثار خودم می کردم.
اگر بخواهم این کتاب را در یک جمله توصیف کنم فقط می توانم بگویم که با کتابی روبه رو خواهید شد که می توان به شخصیت پردازی آن نمره صد و محتوای آن نمره صفر داد. همین!
اگر دلتان می خواهد در مورد داستان بدانید، لطفا چند خط زیر را که برگرفته از یکی از نقد های نوشته شده در این مورد است بخوانید:
مرد جوانی همسر غیرایدهآل خود را در بیمارستان از دست میدهد و به دلیل علاقه بیمرز و وافری که به هر زن ممکن موجود دارد، از این فقدان چندان هم ناراضی نیست و از قرار معلوم، نقشی هم در مرگ این زن جوان داشته است. چیزی که باعث میشود خواننده برای ادامه خواندن مشتاق باشد اما کشف چرایی این خباثت نیست، بلکه مهارت نویسنده در شخصیتپردازی و چینش اتفاقات است که او را ترغیب میکند با او همراه شود
* مطمئناً از این به بعد سلیقه عمومی برایم اهمیتی نخواهد داشت.
** وقتی کتاب های متنوعی می خوانید دیگر درباره نوع انتقال محتوا متعصبانه برخورد نمی کنید. نمی دانم چطور می توانم آنچه در ذهن دارم را بگویم. اگر درا خوانده باشید می دانید برای انتقال درونیاتش از چه نوع تمثیل هایی کمک می گیرد و یا ساراماگو به چگونه فضاسازی های متوسل می شود. هر نویسنده ای و هر فردی راه و روش خود را در فضاسازی و انتخاب واژگان و چیدمان آن ها برای بیان مطلب دارد. کتاب های زیادی در ذهنم هستند که بخواهم برای مثال از آن ها استفاده کنم ولی حس میکنم آوردن نام آن ها در اینجا برای مقایسه با این کتاب بی احترامی به حساب می آید. اگر بخواهم خلاصه بگویم این می شود که به روش نویسنده و نوع نگارش و همه چیز احترام می گذارم ولی نوع کلمات به کار رفته، مثال ها، استفاده از لطیفه ها و جوک های فراوان موجود در فضای مجازی و لوث شده و . و . برای منِ نوعی اصلا دلچسب نبود.
*** اگر نام این کتاب را جستجو کنید بعید می دانم جز تعریف و تمجید چیزی ببینید. هر کس می تواند با توجه به دلایلی که دارد نظر متفاوتی داشته باشد و این امری کاملا بدیهی است.
«زندگی منفی یک» داستانی است که بر اساس روابط پیچیده آدمهای امروزی نوشته شده است. آدمهایی که میتوانند در لباسهای اتو کشیده با برندهای معروف جهانی و عطر و ادکلنهای خوش بو و پزهای روشنفکری در هنگام مواجهه با حادثهای که منافعشان به خطر میافتد آنچنان رفتار کنند که این واکنش آنها هیچ نشانی از انسان مدرن امروزی نداشته باشد.
«زندگی منفی یک» بخشی از واقعیت یکی از بی شمار داستانهایی است که هر روز در زیر لایههای خوش آب و رنگ زندگی شهری اتفاق میافتد. داستان زندگی آدمهایی است که چهره و خود واقعیشان را مخفی کردهاند و با توجه به هر مناسبت از ماسک مخصوص آن مراسم استفاده میکنند. در این داستان میبینیم که برای پی بردن به واقعیت زندگی باید به اعماق آن سفر کنیم.
- اونی که اون بالا نشسته همه چیز رو به همه نداده. سهم هرکسی نقص داشته. جنسش جور نبوده، دست، پا، پول، فهم و شعور. هرکسی یه چیزهایی نداشته ولی تو رو به من داد انگار همه چیز رو بهم داد. همه چیز. بدون کم و کسر.
- یه وقتهایى تنها میرم کافه. ولى دو تا سفارش مى دم. یه چایى، یه قهوه. چایى رو خودم مى خورم. قهوه رو هم شیرین مى کنم ولى بهش لب نمى زنم. دست نخورده روى میز مى مونه.اونایى که مى آن کافه، وقتى میز رو نگاه مى کنن فکر مى کنن تنها نیستم. حتما کسى این دور و برا هست که بر مى گرده. کسى هست که براش حرف بزنى و باهاش درد دل کنى.
- آدم باید همیشه یه کسی رو توی این زندگی کوفتی داشته باشه که بتونه بابهونه و بی بهونه جلوش گریه کنه.
* زندگی منفی یک کتاب چندان چگالی نیست. می توان سریع شروع به خواندنش کرد و به سرعت آن را به انتها رساند.
** در بخش هایی از کتاب درگیر آن روی سکه شخصیت ها شدم ولی با این حال نمره بالایی به کلیت کتاب نمی دهم.
کتاب را به پیشنهاد یک دوست کتاب خوان خریدم. حمید رضا منایی را نمی شناختم. شروع کردم به مطالعه کتاب. خواندم و همراه شدم با اتفاقاتی که مربوط است به افرادی حاشیه نشین، به ویژه معتادان در دهه شصت، در تمام سربالایی ها و سر پایینی ها، خنده ها و گریه ها و دارایی ها و نداری ها. سه جلد کتاب را با آرامش می خواندم و مدام به این موضوع فکر می کردم که اگر این کتاب تمام شود چه؟ کتاب تمام شد و من ماندم با دردی که چشیده بودم، لذتی که برده بودم و ایمانی که به قلم و دغدغه های حمیدرضا منایی آورده بودم.
توصیه می کنم برای اطلاعات بیشتر به توضیحات نشر نیستان و مصاحبه نویسنده در مورد کتاب مراجعه کنید.
- تف! زندگی خیلی بی رحم است چون برای آنچه به سر ما می آورد هیچ وقت توضیح نمی دهد. حتی لحظه ای صبر نمی کند که جای زخم ها را بلیسی و کمی آرام بگیری. آدم ها هم خیلی بی رحم اند چون فلاکت و بدبختی دیگران را می بینند و جای کمک خود را کنار می کشند. همه شان می خواهند جزو گروه برندگان باشند. بعضی ها هم به خاطر شرارت ذاتی شان با لگد می کوبند روی انگشت آن که از همه آویزان تر است و ولی از همه این ها بی رحمانه تر، رفتار امثال من با خودم که اگر ذره ای دل سوز خودم بودم، کوه استعدادم این گونه تباه نمی شد.
درد درد می آورد و حرف، حرف. حالا که این ها را می نویسم درد خودم تنها نیست، این تاریخ آدمی هایی است که غلطک روزگار بی صدا از روی شان رد می شود و هیچ دردی سخت تر از این نیست که دردت را انکار کنند و تو دل بریده و نا امید از هر کمک و راه نجاتی ذره ذره شاهد نابودی خود باشی.
- در سیاهی بی مرز در حال دور شدنم، انگار بلعیده می شوم. دارم می میرم. دارم اش مضارع ساده است و می میرم، مضارع اخباری. با هم می شود مضارع ملموس. یا مستمر. من مستمر می میرم. من همه زندگی خیلی ملموس مرده ام.
* هرچقدر از خوبی محتوا و نگارش این کتاب تعریف کنم باز هم کم گفته ام. چه تعریفی بالاتر از این که سید مهدی شجاعی جایی گفته است که این کتاب ادبیات را به دوره قبل و بعد خود تقسیم کرده است؟
** ذکر این نکات هم بسیار ضروری است که مطالعه این کتاب مناسب افرادی است که کتابخوان حرفه ای هستند. چرا که هیچ کدام از شخصیت های کتاب اسم ندارند، همگی با عناوینی مستعار نامیده می شوند و فلش بک های مدام به گذشته در کنار حال نیاز به صبوری و مهارت بیشتری در خواندن می طلبد.
*** می توان گفت برج سکوت، کتابی تلخ است. از آن کتاب های تلخی که خواندنشان شدیدا می ارزد.
از زمانی که متوجه میشوم مستور کتاب جدیدی نوشته، تا وقتی که آن را میخرم و میخوانم، دو روز بیشتر طول نمیکشد. دلم میخواهد کتاب را یک نفس بخوانم ولی دوست ندارم تمام شود. پس اندکی می خوانم و اندکی صبر میکنم، اندکی فکر میکنم و دوباره سراغش میروم. اما این روند دوام چندانی ندارد و آخر هم کتاب یک نفس خوانده میشود و من را مواجه میکند با علامت سوالهایی شناور در ذهن.
معسومیت روایتی است از زندگی دو دوست که جهانبینیهای خاص خود را دارند. مازیار، فردی که چند کلاس بیشتر درس نخوانده به پیشنهاد اردلان تصمیم میگیرد بازهای از زندگیشان را مکتوب کند. در سراسر کتاب غلطهای املایی فاحشی به چشم میخورند، که با تصویری که مستور برایمان از مازیار ساخته است نباید عجیب باشد. اما هست. چرا که مازیار فردی کتابخوان است، نمایشنامه مینویسد اما فارغ از ظاهر نوشتاری کلمات تنها به روایت آنچه تجربه کردهاند میپردازد.
- اردی میگه با نوشتن و خوندن این کتاب میشه از شر خیلی چیزها راحت شد. میگه نوشتن مثل باز کردن یه دمل چرکی میمونه؛ درد داره اما راحتت میکنه. چرند میگه. به خدا چرند میگه. این حرف از بیخ و بن مزخرفه. به نظر من نوشتن مثل چنگال کشیدن روی جاییه که از آب جوش یا روغن داغ حسابی سوخته و از سوختگی ورم کرده و حتی یه ثانیه هم نمیتونی دردش رو تحمل کنی. راحتی کجا بود؟
- من عاشق زینتآلات زن ها هستم. انگار دستبند و انگشتر و گردنبند و گوشوارهی اونها رو که میبینم خیالم راحت میشه که دنیا هنوز نمرده.
* در مورد تمام کتابهای مستور نظرات موافق و مخالف زیادی وجود دارد و تا آنجا که من خواندم و جستجو کردم، در مورد این کتاب نظرات مخالف زیادتری هست. فارغ از نظر دیگران، میتوانم این طور بگویم که این کتاب از چند نظر برایم جالب بود. اول اینکه شخصیتهای جدیدی در آن به وجود آمده بودند. دوم اینکه ردپای کمرنگی از نادر فارابی (که من چقدر دوستش داشتم) در این کتاب وجود دارد. سوم اینکه این روایت قهرمانی ندارد. هیچ کس بار داستان را به دوش نمیکشد. چهارم اینکه انگار مستور از فردی کمسواد کمک گرفته تا با نگاهی به ظاهر سطحی مسائلی را مطرح کند. فردی که به جای نتیجهگیری کردن برای ما، در تمام طول داستان با زبان نهچندان مودبانه و املای ضعیف خود تنها سوال مطرح میکند و در دل آنها حرفهای مهمی را نیز منتقل میکند.
** نمی توانم بگویم این کتاب را مانند آثار دیگر مستور دوست داشتم، ولی بدون شک دوستش داشتم.
*** مستور برای من خیلی خاص است و به طرز عجیبی آنچه مینویسد، دغدغهاش را دارد و در دل نوشتههایش موج میزند را دوست دارم و میفهمم.
**** پس از سالها، مشکل نیمفاصله گذاری که با آن درگیر بودم، رفع شد. :)
خواندن شرح حال افراد بزرگ برایم جذاب است. و چه چیزی جذاب تر از خواندن یادداشتها و نامههای شاعری که در تمام روزهای ابتدای جوانی همراهم بوده است.
- کاش میدانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم.
- برای چه او به قدر من شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟
و افسوس که این سوال فقط یک جواب میتواند داشته باشد و آن جواب چنین است: «برای این که او معشوق است نه عاشق»
- عشق بزرگ ترین خصلت انسان است، پس من که چنین عشق بزرگی در دل دارم چرا بزرگترین مرد دنیا نباشم؟
- میگویم «تو را دوست دارم.» در این کلام بزرگی که روحها و تنهای ما را برای همیشه یکی میکند، بر کلمه تو تکیه میکنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا آنچه شایان اهمیت است؛ تو است. تو را دارم و برای آن که بدانی درباره تو چه میاندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد میگیرم.
* با خواندن این کتاب اطلاعات جالبی را در مورد شاملو به دست آوردم و لذت هم بردم.
** قطعی اینترنت چند هفته گذشته فرصت خوبی برای بریدن از دنیا و فرصتی عالی برای مطالعه بود. کتابهایی را که خواندم به مرور با شما به اشتراک میگذارم.
هفته چهل و چند کتابی روایت محور و تجربه گونه است. تجربه چندین مادر از مادر شدن و مادری کردن و چگونه خود را در این وادی یافتن. روایت سختیها، انتخابها، مشغلهها و دغدغهها از دیدگاه تازه مادران کتاب را جذاب میکند و زوایای جالبی را به آدم میآموزد. آنقدر از خواندن این کتاب لذت بردم که جرعه جرعه روایتها را مینوشیدم تا مبادا تمام شود. و مطمئنم که این کتاب برایم جزو آن دسته از کتابهایی است که حتما دوباره سراغش میروم.
- بچه، مادر ِ همیشه نگران شکم نمیخواست. دوستی میخواست که بتواند باهاش حرف بزند و همراهی میخواست که کنارش باشد.
- مگر قرار است هر رفتاری که مطلوب عمومی است و همه آن را درست می دانند رفتار درستی باشد؟ ترجیح می دادم دیرتر دستشویی رفتن را یاد بگیرد، بعضی شب ها مسواک نزده بخوابد و یک سری عادتهای غلط دیرتر از سرش بیفتد ولی وقتی بزرگ شد بیتواند بین رفتار عمومی مورد تایید و کار درستی که خودش تشخیص داده، دومی را انتخاب کند.
- مادری مهارتی کسب کردنی است که به تعداد فرهنگ ها و جوامع متنوع و متکثر می شود. فهمیدم برعکس روان شناسی که تزهای واحدی برای تربیت در همه جای دنیا تعریف می کند، مادریِ جامعه شناختی، مادریِ آموختنی است، مادریِ نسبی است، مادری در حال رشد است.
- هر دانه ای که در کودک بکاری، چه بخواهی و چه نخواهی روزی سبز خواهد شد؛ چه چیزی ترسناک تر از دانه فشار؟
* انتخاب بخش هایی از متن روایت ها کار سختی بود. دلم می خواست بنشینم و تمام کتاب را برایتان بخوانم.
** روایت ها به ترتیب به قلم این افراد است: آصفه آصفپور، فاطمه ابوترابیان، امیلی امرایی، زینب بحرینی، شهلا بهادری، فاطمه جناب اصفهانی، نیره حاتمیکیا، فاطمه حجوانی، رضوان خرمیان، فاطمه ستوده، سوده شبیری، فاطمه صالحی، نرگس عزیزی، مریم فردی، زهرا کاردانی، ضحی کاظمی، نورالهدی ماهپری، منصوره مصطفیزاده، نسیبه میرباقر، مرجان هاشمی
*** باز هم همان جمله معروف، بخوانید و یاد بگیرید و لذت ببرید.
فرشته نوبخت در این کتاب به شرح برشهایی از زندگی روزمره چند زن آسیبدیده در جایگاههایی مختلف پرداخته است و آنها را در دل یک رمان در کنار هم قرار داده است.
- احساس پوچی و حماقت مثل خون راه افتاد در جانم. از همان لحظهی اول که دستش را گرفتم بردم توی دیزیسرا، داشتم سنگی را در تاریکی پرتاب می کردم. اما بعد از آن گفتوگو، که ثریا همچنان در تاریکی نشسته بود و با آن انگورهای لهیده لیچ و نگاه بی اعتماد تماشایم میکرد نمیخواستم به بنبست برسم. نه سنگی بود، نه تاریکی. بارقهای تابیده بود و انگار چیزی بر من عیان شده بود که هنوز نمیدانستم چیست، اما دعوت میکرد مرا به زدن در دلِ تاریکی.
* از آن کتابهایی بود که موضوع جالبی داشت اما به نظرم می توانست عمیقتر توشته شود و به جنبههای بیشتری بپردازد.
منِ احساساتی را که میشناسید. منِ چشمهای همیشه پر اشک. منِ همیشه نگران. منِ عاشق چشمها. منِ مردهی دوست داشتن و دوست داشته شدن. من را میشناسید؟
من همانم که عاشق دید و بازدیدم و لبخند زدن و دستها را به گرمی فشردن. عاشق در آغوش گرفتن و در آغوش حرف زدن. عاشق بیرون رفتن و کمک کردن و قدم زدن.
اما این روزها. این روزها جور دیگری شدهاند. هر کدام باید دور خود حصاری بسازیم. حبابی شاید. برویم درون حباب های خود ساخته، به خودمان فکر کنیم و خودمان و خودمان و عزیزان و اطرافیان. تا ایمن باشیم. تا آلوده نشویم.
من را که میشناسید. من توان دوری ندارم. بی تاب می شوم. یک بی تاب کم حافظه که حباب فرضی و نکات ایمنی را فراموش میکند و دلش میخواهد دست ها را بفشارد. آدمها را ببوسد. آغوشها را تنگ تر کند.
من تاب این روزها را ندارم. تحمل دستهایی که از هم گریزانند برایم ممکن نیست.
امان از این روزهای سرتاسر درد.
سرتاسر امتحان.
سلام
این روزها به دلیل انبوه کارهایی که باید انجام دهم و کارهایی که هنوز انجام ندادهام، فرصت چندانی برای معرفی کتاب هایی که خواندهام برایم نمیماند. و همچنین با توجه به روزهایی که گذراندهایم؛ دل و دماغی هم.
به همین دلیل، تصمیم گرفتم عناوین کتابهایی که این روزها خواندهام و در موردشان ننوشتهام را این جا لیست کنم، تا یادم باشد چه چیزهایی خواندهام و اگر عمری باقی بود و زمانی، سر فرصت یادداشتی در موردشان بنویسم.
- فصل نان/ علی اشرف درویشیان/ نشر چشمه
- طعم گس زندگی/ حمیدرضا منایی/ انتشارات کتاب نیستان
- مغازه خودکشی/ ژان تولی/ احسان کرمویسی/ نشر چشمه
- هنر نه گفتن/ دیمون زاهاریادس/ مسترا میرشکار/ نشر علم
- پیاده روی در ماه/ مصطفی مستور/ نشر چشمه
- به عبارت دیگر/ جومپا لاهیری/ امیرمهدی حقیقت/ نشر ماهی
- من هشتمین آن هفت نفرم/ عرفان نظرآهاری/ نشر صابرین
- ستارههایی که خیلی دور نیستند/ سید علی شجاعی/ انتشارات کتاب نیستان
همیشه چندین کتاب را به صورت همزمان پیش میبرم. کتابهای نیمه خواندهام هم برای سال جدید باقی میمانند.
به امید روزهایی پربار، پر از سلامت، پر از آرامش، پر از آگاهی و مطالعه
و به امید تغییر حالمان به بهترین حال.
درباره این سایت