منِ احساساتی را که میشناسید. منِ چشمهای همیشه پر اشک. منِ همیشه نگران. منِ عاشق چشمها. منِ مردهی دوست داشتن و دوست داشته شدن. من را میشناسید؟
من همانم که عاشق دید و بازدیدم و لبخند زدن و دستها را به گرمی فشردن. عاشق در آغوش گرفتن و در آغوش حرف زدن. عاشق بیرون رفتن و کمک کردن و قدم زدن.
اما این روزها. این روزها جور دیگری شدهاند. هر کدام باید دور خود حصاری بسازیم. حبابی شاید. برویم درون حباب های خود ساخته، به خودمان فکر کنیم و خودمان و خودمان و عزیزان و اطرافیان. تا ایمن باشیم. تا آلوده نشویم.
من را که میشناسید. من توان دوری ندارم. بی تاب می شوم. یک بی تاب کم حافظه که حباب فرضی و نکات ایمنی را فراموش میکند و دلش میخواهد دست ها را بفشارد. آدمها را ببوسد. آغوشها را تنگ تر کند.
من تاب این روزها را ندارم. تحمل دستهایی که از هم گریزانند برایم ممکن نیست.
امان از این روزهای سرتاسر درد.
سرتاسر امتحان.
درباره این سایت