تعریف این کتاب را زیاد شنیده ام. یک بار که به کتاب فروشی می روم سراغش را از خانم فروشنده می گیرم اما تمام شده است. فراموشش می کنم و به صورت غیر منتظره در فیدیبو گردی های شبانه پیدایش می کنم. شروع می کنم به خواندن. می خوانم و می خوانم تا صبح می شود. پسرک کوچک راوی با آن نگاه جزئی نگر اش و با بیان مسائلی که برایش جالب و مهم است دلم را می برد. روز ها وقت مطالعه کردن ندارم. شب ها سراغش می روم و غرق می شوم در خانه ای که زمانی لهستانی ها در آن زندگی می کردند و اکنون همسایه های مختلف هر کدام در اتاقی در کنار هم جمع شده اند و روزگار را می گذرانند.
- فریده چطوره؟
خوبه.
همون طوریه؟
چه طوری مثلا؟
یکی باید به این فری حالی می کرد که اگر تو خودت را بزنی به آن راه، چیزی عوض نمی شود و وقتی چیزی هست، آدم ها خیال نمی کنند که چیزی نیست.
- داشت خاک را از پیراهنش می تکاند و من دوست داشتم بغلش کنم و به ش بگویم با آن حرفش همه ی وحشت من را مثل آن خاک ها از توی دلم تکاند.
- چه جوری تونستی از اونایی که دوستشون داشتی جدا بشی؟
وقتی بزرگ بشی تازه می فهمی که آدمیزاد با همه چی کنار میاد. تازه مگه چاره دیگه ای هم داره؟
* کتاب خوب و لذت بخشی بود.
** شاید خنده دار باشد اما خواندن بخش هایی از کتاب برای من ِ ترسو، مصادف شد با تا صبح بیدار بودن و بی وقفه ترسیدن. :)
درباره این سایت